اولین دلتنگی های مادرانه
دخترک یه ساله من چقدر لمس کردنت خوبه.چقدر خوبه که میتونم نابترین لحظه های عمرم رو با تو و بابا بگذرونم.چقدر خوشحالم که میتونم تو رو داشته باشم که گاهی از سر شوق و گاهی از سر دلتنگی محکم در اغوشم بگیرمت و با بوی تنت همه ی مسایل تلخ رو فراموش کنم
داشتنت نعمتی ی که خدا به من ارزونی داشت که اگه میدونستم انقدر شیرین و خواستنی ی خیلی خیلی پیش از این با التماس از خدا طلبت میکردم
من و تو کنار هم لحظه های متفاوتی و تجربه میکنیم لحظه ای با هم میخندیم و لحظهای به بازی مشغولیم اما پیش میاد گاهی که من خسته تر از اون هستم که بازی کنم یا حتی بخندم من رو واسه اون لحظه هایی که ناخواسته بهت اخم میکنم یا به اداهای کودکانت فقط نگاه میکنم بی هیچ لبخندی ببخش
گاهی میترسم از لحظه ای که ...
دخترم مادر بودن خیلی سخته سختر از اونی که فکرش رو میکردم.روزها وقتی خوابی میام و به صورت ماهت زل میزنم و با خودم میگم این فرشته کوچولو مال منه? با وجود اینکه یک سالو 25 روز از داشتنت میگذره اما گاهی که نگاهت میکنم ی چیزی تو دلم میافته پایین و تنم یخ میکنه و ذوق زده با خودم میگم واقعا من مادر شدم من مامان این دختر زیبایم?
اما بازم تنم یخ میکنه و میترسم.میترسم از اینکه ایا از پس این مسءولیت میتونم به راحتی بر بیام.میتونم دختری تربیت کنم که هر جا با افتخار و با صدای بلند بگم دخترم نلی جون بیا پیش مامان
ایا وقتی بزرگتر شدی اینجوری که من میخوامت دوستم خواهی داشت و تو هم با صدای بلند من و مامان خطاب میکنی?
اما من هیچوقت روزهای عسلی ی که تو بهم هدیه کردی و فراموش نمیکنم و همیشه ممنون داشتن این لحظاتم
عسلم ببخش که کمی تلخ بودم این اولین پستی ی که من انقدر دلتنگم...